خواب مادری دلسوخته که به تعبیر فرزند شهیدش رسید
اجازه ندادند برای وداع با پسرم صورتش را در تابوت ببینم
مادر شهید غلامرضا احمدی پیش از شهادت پسرش، خوابی را دید که فرزندش اینگونه تعبیر کرد «باید مراقب خانمم که تازه عروس است باشید» اما تا لحظه شهادت کسی متوجه این تعبیر نشد.
به گزارش خبر شهر از شبکه خادمان رسانه ای کانون های خدمت رضوی استان تهران ؛ در هفتمین روز از دهه کرامت، خادمیاران رضوی کانون ایثار و شهادت منطقه 10 تهران با حضور در منزل شهید غلامرضا احمدی، به مقام شامخ خانواده شهید ادای احترام کردند.
مادر شهید غلامرضا احمدی که در بستر بیماری به سر می برد در این بازدید به بیان خاطره ای از دوران زندگی این شهید والامقام پرداخت و اظهار کرد: غلامرضا ۶ ماه سابقه حضور داوطلبانه در مناطق عملیاتی داشت و پس از آن وارد خدمت سربازی شد و حضور در جبهه را ادامه داد.
وی گفت: ۶ ماه از خدمتش باقی مانده بود که گفت می خواهم به سفارش پیامبر اسلام لبیک گفته و ازدواج کنم؛ لذا برای مراسم ازدواج به مرخصی آمد و سفارش کرد مبادا جشن و سرور و چراغانی بر پا کنید زمانیکه جوانان مردم در منطقه تکه تکه می شوند.
مادر شهید احمدی ادامه داد: چند روز از ازدواج غلامرضا می گذشت که من خواب پدر شوهر مرحومم را با لباس سفیدی ایستاده در کنج خانه دیدم. از خواب بیدار شدم و بسیار آشفته و نگران بودم؛ وقتی غلامرضا پریشانی مرا دید دستهایش را روی دوش من گذاشت و گفت مادر جان؛ من گفتم شادی نکنید نگفتم دیگر اخم کنید و ناراحت باشید.
وی با بیان اینکه به او گفتم شب گذشته چه خوابی دیده ام و افزود: پسرم در جواب گفت خواب که جای نگرانی ندارد و تعبیرش این است که به شما سفارش شده که مواظب خانمم که تازه عروس است باشید؛ من آن زمان متوجه نشدم چه حرفی زد اما بعد از شهادتش تازه منظور حرفش را متوجه شدم.
این مادر شهید گفت: غلامرضا همیشه به من می گفت مادر جان دعا کن تا شهید شوم. شهادت سعادتی است که شامل هر کسی نمی شود؛ غلامرضا در عملیات کربلای ۲ در منطقه عملیاتی حاج عمران شهید شد.
وی خاطر نشان کرد: وقتی جنازه پسرم را برای وداع آوردند هر چقدر اصرار کردم تا صورتش را ببینم، اجازه ندادند و بعد از اصرارهای پی در پی من گفتند که از پسرت فقط چند تکه گوشت بجا مانده و نه سر دارد و نه دست و پا.
این مادر شهید که پیرو خواسته پسرش بنا بر دشمن شاد کردن نداشت و بعد از شهادت پسرش در ملأ عام گریه و زاری نکرد، گفت: گریه هایم را به خانه می آوردم.
وی در نقل دیگری گفت: یک روز هم خواب پسرم را دیدم و به او گفتم «غلامرضا خیلی دلم برایت تنگ شده بیا تا ببینمت» که گفت مامان من همیشه پیش شما هستم؛ «گفتم پس چرا من نمی بینمت؟»، گفت: صلاح این است که شما من را نبینید ولی من همیشه از پشت این دیوار شما را می بینم.