مثنوی «امام عاشقان»
از دیده اَشکَت میچکد، بر دامن از داغِ منا – پَرپَر شده گلهای تو، در مَقتلِ باغِ منا
پوشیدهای بر تن سیَه، اِی از تَبار روشنی – دستِ غم و رنج و بلا، بر سینه و سَر میزنی
خون کردهای آن سینۀِ، همواره با درد آشنا – گیسو پریشان کردهای، بر سوگِ یاران در مِنا
بر قلب خونینَت قلَم، داغِ مِنا را زد رَقَم – دردا امامِ عاشقان، قامت کمانت کرده غم
خونین جگر از فتنۀِ، آلِ همه اهریمنی – شب کُشته یارانِ تو را، ای پادشاهِ روشنی
ای مطمئن دل کرده با، پیرِ جمارانیِ خویش – خوش میزنی از غم سَبو، در بزمِ پنهانیِ خویش
داغِ فراقِ لاله را، بر سینۀِ غم میزنی – عطر و شمیمِ کربلا، بر سینهها میآکَنی
دردا که بارِ غم تو را، خَم کرده قامت، پیرِ ما – دردا که اَشکت میچکد، بر دامَن از داغِ مِنا
داغ مِنا قلبِ تو را، رنجور و غمگین کرده بَس – برپا نمودن کربلا، کردی به سر، مولا هوس
کُن کربلا، ما را به پا، تا با تو جانبازی کنیم – تا یوسُفِ گُم گشته را، بر آمدن راضی کنیم
بنگر یمن را غرقه خون ، این دردِ هر دَم را فزون – جایِ سرشک از دیدهها، خونِ جگر آید برون
از داغِ جانسوزِ مِنا، آتش به پا در سینهها – خون بسته نقشِ لاله را، بر پیکرِ آیینهها
تا کِی چو کوفی نامهها، ما را نوشتن بر وِلا؟ – تا کِی بوَد ما را به سَر، تنها هوایِ کربلا ؟
لب تشنگان را تا به کِی، اَشکِ عطش بر دیدهها ؟- کِی میکنی از بندِ غَم، سیِّد علی ما را رَها؟
کِی اِذنِ رفتن میدهی، ما را بهسویِ کربلا؟ – سِرِّ ظُهورش کِی کُنی، ای پیرِ خوبان بَرمَلا؟
قصدِ یمن کِی میکُنی، ای سیِّد و سالارِ ما؟ – باران کجا بر ما زنی، ای ابرِ گوهربارِ ما؟
اذن جهادم کِی دهی، پیرِ یمانی یارِ ما؟ – کِی کربلا ما را بَری، ماهِ عَلَم بردارِ ما؟
شب طعنه زد بر ما دُرُشت، داغ مِنا ما را بِکُشت – تا کِی گره باید کنم، این خشمِ بُغض آلوده مُشت
ترسم به تعویق افکند، ما را ظهورش آن وَلی – ما را روان کُن لشکری، سویِ یمن، سیِّد علی
جان بر لب آمد شیعه را، مهدی نمیآید چرا؟ – داغ جدایی تا به کِی، بر سینۀِ سردِ حِراء؟
دل میزند در سینه پَر، تا کِی بدوزم دیده دَر؟ – با اشک و آه و رنج و غم، تا کِی کنم شب را سَحَر؟
تا کِی فراق و دوریَاش، تاکِی غمِ مستوریَاش؟ – تا کِی دلِ ما عاشقان، غمناکِ از مهجوریَاش؟
تا کِی ظهورش را طلب، از مادرش زهرا کنم؟ – این عقدههای شیعه را، بی او کجا، کِی وا کنم؟
تا کِی ز داغش دیده را، شب راهی دریا کنم؟ – در زیر بار کوهِ غم، این سروِ قامت، تا کنم؟
تا کِی سَحَر، لب تشنۀِ، مرگِ شبِ اسکندری؟ – تا کِی علی را سر بُرَد، جهل و عِنادِ اَشعَری؟
تا کی سعودی خانۀِ، عشقِ علی آتش زند – بر دینِ سبزِ احمدی، او کافری را غَش زند
دردِ غریبی کُشتِمان، سیِّد علی کاری نما – در کربلایِ عاشقی، ما را علمداری نما
پیرِ خراسانیِ ما، شد وقتِ غوغا و خُروش – تا با امامِ لالهها، ما را علم گیری به دوش
باید گذشتن از یمن، تا مسجد الاقصی، وَلی – باید علمداری کنی، در کربلا، سیِّد علی
بر دوش خود گیری علم، را یا لثارات الحسین – سویِ سعودیها کشی، ما را سپاهِ شور و شِین
دریایِ خشم شیعه را، مَوّاج و طوفانی کنی – یاری، یمانی را تو ای، پیر خراسانی کنی
آتش زنی بر خِرمنِ، دیوی، دَدی، اهریمَنی – از بیخ و بُن تا ریشۀِ، آل سعودی را کَنی
خیز و علم کن بیرقِ، سبزِ هزاران ساله را – سویِ یمن بر یا علی، این لشکرِ آلاله را
شوریده همچون دَف بیا، تیغ دودَم در کَف بیا – ما را بهرسمِ حیدری، آورده صف در صف بیا
دیدم شکوهِ عاشقی، در حالِ گرییدن تو را – بر آلِ پستِ اهرِمَن، شورِ خروشیدن تو را
در سر هوایِ کربلا، آورده آشوبت چنین – کآوردهای محشر به پا، از شور و غوغا یا «امین»
خواهی تقاصِ فاطمه، از آلِ اهریمن کنی – خواهی که رختِ حیدری، سیِّد علی، بر تن کنی
خواهی علمداری کنی، قومِ وِلا را در قیام – از آنکه زد بر فاطمه، سیلی بگیری انتقام
خواهی دودَم بندی میان، آن ذوالفقارِ حیدری – خواهی سپاهِ شیعه را، بر یاریِ زهرا بری
بیرق عَلَم آوردهای، بر دوشِ خود سیِّد علی – زیر و زِبَر خواهی کنی، کاخ سعودی را وَلی
خواهی قصاص آنکه زد، بر فاطمه سیلی کنی – خواهی که تا خونخواهیِ، آن یاسِ رو نیلی کنی
اندر خُمِ چشم تَرَت، زد باده جوش از شورِ عشق – بس دل پریشانی علی، بر حال بانویِ دمشق
دیدم که گیسویت سفید، از داغ و درد و غم شده – دیدم که رعنا قامتت، ای پیرِ تنها خَم شده
دیدم که شبها تا سحر، با قلبِ خون و چشمِ تَر – شوریده وُ پیرانه سَر، دستِ طلب کوبی به در
ای سرخوش از مینایِ غم، در بزمِ تنهاییِ خویش – کم خور بهتنهاییِ خود، ما را سبویِ غم تو بیش
مویت سفید و قد خَمید، از غم سبو بَس خوردهای – خونِ جگر از دیده بَس، از بهر ما افشُردهای
مویت سفید از غم شد و، از غُصّه قامت خم شد و – چشمِ نجیبِ مریمت، دریایِی از شبنم شد و
تا کِی سبو نوشی نهان، سَرخوش زِ غمهایت، وَلی – تا کِی نهان از ما کنی، درد و غمت، سیِّد علی
دانم تمَنّا میکنی، او را ظهورِ عاشقی – دانم که شب را تا سحر، دلتنگِ صبحِ صادقی
ای پیر خوبان غم مخور، شوریده حالت بِه شود – آل سعودِ اهرِمَن، در زیر پایت لِه شود
دانم جگرخونی ولی، از سستی و تأخیرِ ما – پیرانه سر گشتی ز غم ، بس کردهای تدبیرِ ما
تقصیر ما دانم بود، مویِ سفیدت پیرِ ما، – مردانگی کن یا علی، بگذر تو از تقصیرِ ما
زندانیِ غم گشتهای، در حلقۀِ زنجیرِ ما -اَشکَت به دامن میچکد، از قلبِ خون، ای پیرِ ما
دیدم قنوتت را به غم ، با قامتی رنجور و خم – دیدم که خون میبارد از، آن نرگسِ مستِ به هَم
ای سیِّد و آقایِ ما ، پیر آمده بر پایِ ما – شلاقِ غم تا کِی خورد، بر پیکرِ تو جایِ ما
ترسم ز پا افتی دگر، بس میخوری خونِ جگر – کمتر پریشانی کُن اِی، همرنگِ چشمانت سَحَر
دانم که در تاب و تبی، دانم زِ غم جان بر لبی – دانم که گیری در بغل، زانویِ غم را هر شبی
ای پیر، از داغِ منا، دردا جگرخون بینمَت – این سِرِّ پنهان کرده را، از پرده بیرون بینمَت
دانم که تیغِ درد و غم، هر دم دلت را میدَرَد – دانم صبا آهِ تو را، هر شب ثُریا میبرد
دانم که خواهی او کند، از بندِ غمهایت خلاص – تا جان دهی همچون علی، در مقتلِ چشمانِ یاس
داغِ یمن کرده تو را، لب تشنۀِ آب ظُهور – ای پیر تنها غم مخور، میآید او از راه دور
جان را مگو تا از قفس، ای پیر نورانی پَرَد – ما را «امین» از او مخواه ،داغِ فراقت آ ورد
ای کرده مویت غم سفید، دورانِ غمها سر رسید – این شورِ در عالم دهد، ما را ظهورِ او نوید
ای داده سر، غم را فغان، دارم تو را خوش ارمَغان – بوی ظهورش میرسد، آن قبله گاهِ عاشقان
دانم جگرخونی ولی، غمدیدهای سیِّد علی – اما نویدی میرسد: «عصرِ ظُهورش شد جَلی»
این غرقه خون زُلفِ یمن، این شور و غوغا در وطن – غوغای بلبل در چمن، دارد خبر از آمدن
شرحِ غمت را دیدهام، آن غصۀِ ناگفتنی – شب میرود، دل خوش نما، ای پادشاهِ روشنی
دل خوش کُن اِی، غم کرده خو، گُم گشتهات میآید او – خواهد زند سَر شمسِ حق، در صبح عشق و آرزو
هَم زُلفِ خون آغشتۀِ، عُشّاقِ زهرا در یمن – هم شور و غوغا در مِنا ، باشد نشان از آمدن
زُلفِ یمن خوش میدهد، بوی تن و پیراهنش – شولایِ سبز آمدن، خواهدکند مولا تنش
ای عشقان ای عاشقان؛ دارم شما را ارمغان آخر سَحَر میگردد این، شامِ غم و رنج و فغان
بویِ ظهورِ عاشقی، میآید از سمتِ یمن – چون لاله باید شیعه را، پوشیدنِ بَر تن کفن
بشکفته باغِ لاله را، آن غنچههایِ اَحمَری – از عِطر او مست آمده، ناهید و ماه و مشتری
میآید از ره دلبری، کروبیان را سروَری – آن یوسفِ گم گشتۀِ، زیباتر از زیباتری
از نسلِ زهرا میرسد، ما را امامِ آخری – تا شیعه را تا آخرین، منزل نماید رهبری
ای عاشقان میآید او، از راهِ دورِ عاشقی – بر یوسفِ زهرا شده، وقتِ ظهورِ عاشقی
میآید از ره دلبری، زُلفِ چلیپا بر سری – پوشیده بر تن حیدری، رخت و رَدا پِیغمبَری
دُلدُل سواری حیدری، سودایِ زهرا در سری – بَر عشق زهرا میرسد، شوریدۀِ حیدر تَری
همچون علی نام آوری، بر شیعه آید رهبری – اندر پیَاش افتاده رَه، جن و ملک، حور و پری
مه مست و شیدا میرسد، نوری هویدا میرسد -آن یوسف گم گشتۀِ، زیبایِ زهرا میرسد
زلفش چلیپا میرسد، آن ماهِ رَعنا میرسد – در عالمِ عشق و وِلا، او را نه همتا میرسد
اندر پیِ لعلِ لبش، صد چون مسیحا میرسد – از چشمِ مخمورِ سحر، خورشیدِ فردا میرسد
بَربَط زَنِ عشقِ علی، آید زِ رَه خُنیاگری – بانگ اَنا المهدی زند، بر گنبدِ نیلوفَری
حور و ملک جن و پری، اندر پیِ او لشکری – او را سلیمان وارثِ، تخت و نگین، انگشتری
بسته میان از صفدری، او ذوالفقارِ حیدری – از انتقام کربلا، بر پا کند تا محشری
یوسف نشانی میرسد، زُلفِ دوتایَش عنبَری – با حضرتِ زهرا کند، بر ظالمانش داوَری
الله و اکبر میرسد، ماهی چو حیدر میرسد – سر بندۀِ یا فاطمه، او بسته بر سَر میرسد
بر خوانِ دل یغماگری، در کف گرفته ساغری – همدوش حیدر میرسد، ساقیِ آب کوثری
آید ز ره نام آوری، بشکسته دربِ خیبری – تا نصرِ منصور آورد، بر لشکرِ اسکندری
همچون علی شیری جَری ، در کف گرفته خنجری – تا سر بگیرد از تنِ، قومِ تمامی اَشعَری
از کَف ملک را میرود، روح و روان و عقل و هوش – بانگِ اَنَالمَهدی رسد، از آسمان، دل را به گوش
شورِ ظهور آورده مِی، در سینۀِ خم ها به جوش – آورده بویِ زُلفِ او، سیِّد علی را در خروش
به امید ظهور حضرت یار…
سحرگاه چهارشنبه 15 مهرماه 1394 – منصور نظری